زندگی نامعلوم
پارت چهل و دوم
بینا: راستش جونگکوک تصادف کرد
دایون ویو= گوشام سنگین شد چشام میسوخت تنم لرزید گلوم تلخ شد حالم به شدت بد شد چشمام سیاهی رفت خواستم بیوفتم که بینا زیر بازومو گرفت و با نگرانی گفت
بینا: دایون...دایون...خوبی فدات شم؟(نگران)
دایون: ب..بینا...ت..تو..چی گفتی؟(لکنت)
بینا: آروم باش عزیزم
بدنم میلرزید نفهمیدم چی شد که دیگه همچی برام سیاه شد فقط جیغ بینا که گفت
دایوننننننن رو شنیدم و دیگه نفهمیدم چیشد
( فردا)
ویو دایون= چشمام رو باز کردم که نور سفیدی به چشمام خورد چشمام رو باز کردم که دیدم بینا،مامان،بابا و جونگ هی بالا سرمن مامان و بینا گریه میکردن و بابا سرش پایین افتاده بود و جونگ هی بایه حالت ترحم نگام کرد اینا چشونه؟
دایون: اتفاقی افتاده؟(بی حال)
م.د:نه فدات شم بخواب(گریه)
دایون:دروغ نگین چرا گریه میکنین پس چرا تهیونگ نیست؟(بی حال)
یهو یاد جونگکوک افتادم با نگرانی گفتم
دایون: بینا جونگکوک...جونگکوک چی شد حالش خوبه؟(نگران و بی حال)
با این حرف من بینا زد زیر گریه و جونگ هی اومد پیشم و سرم رو نوازش کرد و گفت
جونگ هی: بخواب فدات شم بخواب
چرا انقدر مهربون شده
دایون: ولم کن....ولم کن بینا چرا گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده براش؟(نگران و بغض)
بابام اومد سمتم و بغلم کرد و گفت
ب.د: بابایی بخواب بیدار شدی همچی رو میگیم(لبخند تلخ)
دایون: بابا تو تو هیچوقت دروغ نمیگی راستش رو بگو اتفاقی افتاده؟(گریه)
جونگ هی: آقای کیم ما میریم بیرون شما بهش بگین
ب.د: باشه
همه رفتن بیرون جز بابام نمیدونم چرا اما استرس داشتم خیلی بد چرا جونگ هی من درمورد جونگکوک حرف میزنم چیزی نمیگه بهم؟ بابا میخواد چی بگه بهم؟ مامان و بینا چرا گریه میکنن؟ چرا تهیونگ نیست؟.....تو فکر سوال هایی که از خودم میپرسیدم بودم که بابام گفت
ب.د: دخترم باید یه چیزی رو بگم
دایون: چیشده بابا؟(استرسی)
ب.د: راستش.....
دایون: بابا جونگکوک خوبه؟(استرسی و نگران)
ب.د: جونگکوک تو تصادف جونش رو از دست داد......
بینا: راستش جونگکوک تصادف کرد
دایون ویو= گوشام سنگین شد چشام میسوخت تنم لرزید گلوم تلخ شد حالم به شدت بد شد چشمام سیاهی رفت خواستم بیوفتم که بینا زیر بازومو گرفت و با نگرانی گفت
بینا: دایون...دایون...خوبی فدات شم؟(نگران)
دایون: ب..بینا...ت..تو..چی گفتی؟(لکنت)
بینا: آروم باش عزیزم
بدنم میلرزید نفهمیدم چی شد که دیگه همچی برام سیاه شد فقط جیغ بینا که گفت
دایوننننننن رو شنیدم و دیگه نفهمیدم چیشد
( فردا)
ویو دایون= چشمام رو باز کردم که نور سفیدی به چشمام خورد چشمام رو باز کردم که دیدم بینا،مامان،بابا و جونگ هی بالا سرمن مامان و بینا گریه میکردن و بابا سرش پایین افتاده بود و جونگ هی بایه حالت ترحم نگام کرد اینا چشونه؟
دایون: اتفاقی افتاده؟(بی حال)
م.د:نه فدات شم بخواب(گریه)
دایون:دروغ نگین چرا گریه میکنین پس چرا تهیونگ نیست؟(بی حال)
یهو یاد جونگکوک افتادم با نگرانی گفتم
دایون: بینا جونگکوک...جونگکوک چی شد حالش خوبه؟(نگران و بی حال)
با این حرف من بینا زد زیر گریه و جونگ هی اومد پیشم و سرم رو نوازش کرد و گفت
جونگ هی: بخواب فدات شم بخواب
چرا انقدر مهربون شده
دایون: ولم کن....ولم کن بینا چرا گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده براش؟(نگران و بغض)
بابام اومد سمتم و بغلم کرد و گفت
ب.د: بابایی بخواب بیدار شدی همچی رو میگیم(لبخند تلخ)
دایون: بابا تو تو هیچوقت دروغ نمیگی راستش رو بگو اتفاقی افتاده؟(گریه)
جونگ هی: آقای کیم ما میریم بیرون شما بهش بگین
ب.د: باشه
همه رفتن بیرون جز بابام نمیدونم چرا اما استرس داشتم خیلی بد چرا جونگ هی من درمورد جونگکوک حرف میزنم چیزی نمیگه بهم؟ بابا میخواد چی بگه بهم؟ مامان و بینا چرا گریه میکنن؟ چرا تهیونگ نیست؟.....تو فکر سوال هایی که از خودم میپرسیدم بودم که بابام گفت
ب.د: دخترم باید یه چیزی رو بگم
دایون: چیشده بابا؟(استرسی)
ب.د: راستش.....
دایون: بابا جونگکوک خوبه؟(استرسی و نگران)
ب.د: جونگکوک تو تصادف جونش رو از دست داد......
- ۱۹.۱k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط